قسمت هفتم

پدر و مادرم دل خوشی از صابر نداشتن ، از همون اولم با ازدواج من و صابر مخالف بودن . ناف پدر و مادرم رو توی مسجد و هیئت بریده بودن اما صابر اصلا اعتقادی به این مسائل نداشت ، برا همین پدرم به صابر جواب رد دادن ، نه یکبار بلکه چندین بار . اما نه صابر ول کن ماجرا بود نه من ، ما واقعا هم دیگه رو دوست داشتیم . من اونقدر کلنجار رفتم تا خونواده ام قبول کردند البته من مثل صابر نبودم ، مثل پدر و مادرمم نبودم یعنی کلیت دین و این چیزا رو قبول داشتم ، نمازم رو می خوندم ، محرم ها هم عزاداری می رفتم، ماه رمضون رو هم چند روزش رو روزه می گرفتم اگرچه از وقتی با صابر ازدواج کرده بود کم رنگ شده بود ولی هنوز یک چیزهایی درونم بود .به همین دلیلی که گفتم نمی خواستم جلوی پدر و مادرم اسم صابر رو بگم و رابطه شکرآب بین صابر و پدر و مادرم رو از این بدتر کنم بنابرین گفتم : خوردم زمین

_آخه چه جوری خوردی زمین که صورتت به این حالت افتاده

_حواسم نبود پام پیش خورد و با صورت از پله افتادم زمین

_دروغ نگو بچه من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم راستش رو بگو ، نکنه صابر کتکت زده ؟

_نه دروغ کجاست. باور کنین دارام راستش رو می گم

مادرم پرید وسط و گفت : یک دفعه خوردی زمین و بعدش هم تصمیم گرفتی این وقت شب تنهایی بیای خونه ما اونم با این وضعت

بغضی که سعی می کردم نشونش ندم شکست گفتم : می خواین راستش رو بدونین، آره صابر کتکم زده ، راحت شدین ، خوشحالین الان ؟ حالا ولم کنید تو رو خدا بزارید به درد خودم بمیرم. اصلا نباید می آومدم اینجا

راهم گرفتم که بیرون برم پدرم دستمو گرفت و گفت : ما این حرف ها رو نمی زنیم که اذیتت کنیم فقط می خوایم بدونیم چرا دست روت بلند کرده همین، البته اگه نمی خوای بگی نگو؟

_هیچی!! می گه باید بچه ات رو بندازی من بچه دختر نمی خوام منم گفتم نه

_ چی می خواد این هدیه خدا رو بندازی اونوقت تو می گی هیچی  ؟

_خدا می دونه که من راضی نیستم و جلوشم ایستادم ، مطمئن باشید بازم جلوش می ایستم

 

چند روزی که گذشت فهمیدم صابر از حرفش پائین نمی آد حتی تهدید کرد که اگه بچه رو نندازم طلاقم می ده

بازهم مخالفت کردم اما از طلاق گرفتن از صابر می ترسیدم دوستش داشتم با خودم می گفتم صابر اهل اینکار نیست. اما اشتباه می کردم چون چند روزی که از قهر کردن من و رفتنم به خونه پدرم گذشت صابر باهام تماس گرفت و گفت پنجشنبه همین هفته بیا محضر طلاق بگیریم ، فکر می کردم شوخیه ، اما وقتی که تا پای محضر هم اومد ترسیدم ، نمی دونم چی شد که پا پس کشیدم گفتم قبوله ، میریم بچه رو سقط می کنیم . با خودم گفتم اشکال نداره یه بار دیگه بچه دار می شیم این دفعه نشد که نشد حداقل صابر کنارم می مونه تازه الانم که هنوز به دنیا نیومده و جونی نداره که بترسم و بخوام ازش بگیرم. اصلا خودم به درک اگه این بچه به دنیا بیاد کی می خواد بزرگش کنه ؟ این بچه به دنیا نیومده میشه بچه طلاق ، بحث محبت بین من وصابرم که وسط نباشه بچه بی پدر خودش یه ناجوانمردی در حق بچه اس

ادامه دارد.

داستان فقیر امانتدار بخش 1

داستان اولم

داستان فقیر امانتدار بخش 3

داستان فقیر امانتدار بخش 2

داستان فقیر امانتدار بخش 5

داستان فقیر امانتدار بخش 4

داستان فقیر امانتدار بخش 7

رو ,صابر ,، ,بچه ,گفتم ,نمی ,پدر و ,و مادرم ,و گفت ,به دنیا ,راستش رو

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انگشتر seo-webdesign7 minurayanehq filemanager اخبار سيم کارت دقایق درس (فیلم ) وبلاگ همسفران شاد آباد خدمات ساختمانی آبگینه واجب فراموش شده آنجا که تو❤ِ قصه هایِ من پیدا شـــد•*ღ*•