ادامه داستان:

((واقعا که بغداد شهری زیباست ، هربار که بر آن داخل می شدم رویایی زندگی در آن را می پروراندم اکنون زمان آن است که این رویا را جامه حقیقت بپوشانم ، بگذار ابتدا هیزم های عبدالله را بفروشم سپس می روم انگشتر زیبای عمران را هم می فروشم . راستش دلم برای سادگی عبدالله تنگ می شود. چه کسی را می توانم مانند او بیابم که هیزم هایش را به من می دهد تا آن ها را بفروشم و قرض پدرش را به اسماعیل سبابی بدهم در صورتی که اسماعیل یکسالی است که مرده است .))

فضل سراغ مغازه انگشتری را از اهالی بازار گرفت تا به در حجره جناب فیض رسید وارد بر حجره فیض شد و او را صدا زد فیض جلو آمد او به فیض گفت : سلام ، انگشتری دارم که آورده ام برای فروش

_می توانم آن را ببینم

_بله ، حتما

سپس انگشتر را از پر شال خود بیرون آورد و نشان فیض داد

_انگشتری بسیار گرانبهاست ! سنگ یاقوتی با خطاطی بسیار دلنواز، چنین انگشتری بسیار قیمتی است. این انگشتر تنها در خانواده های اشراف و یا در دست افراد بلندمرتبه حکومتی دیده می شود آیا کسی آن را به شما داده تا بفروشید

فضل مضطرب شد ولی سریع خودش را جمع کرد و گفت: بله ، بله این انگشتر هدیه جناب وزیر است به بنده

_من این انگشتر را چهارصد سکه طلا از شما می خرم ، قیمت آن بیشتر از این است ولی من بیش از این ندارم

فضل باغی را که در نزد خود تصور می کرد بزرگتر و بزرگتر دید چهارصد سکه مقدار بسیار زیادی بود درنگ نکرد سریع جواب داد: اشکالی ندارد همین ، مقدار کفایت می کند

_پس اجازه بدهید تا از پائین برایتان بیاورم

عبدالله هم که داشت زیر زمین را جارو می زد از صدای فضل تعجب کرد ، وقتی شنید که درباره چه سخن می گویند احتمالی را که قبلا داده بود تبدیل به یقین کرد و مطمئن شد که عمران را فضل مجروح کرده زیرا مشخصات انگشتر ، مشخصات انگشتری بود که پیشتر در دست عمران دیده بود عبدالله ترسید که اگر فضل او را ببیند پا به فرار بگذارد. داشت با خود می اندیشید که چگونه او را به دام بیندازد عبدالله هنوز در فکر بود که ناگهان با صدای فیض از فکر بیرون آمد

_ عبدالله کجایی ! هرچه تو را صدا می زنم جواب نمی دهی . شخصی آمده است و انگشتری را که من خود برای پسر خلیفه ساخته ام آورده است. چند روزی است که خبر گمشدنش توسط مامورین خلیفه پخش شده است. گمان می کنم که او بداند فرزند خلیفه کجاست من او را سرگرم می کنم تو برو و ماموران را خبر ده

 

عبدالله تعجب کرد ، حق هم داشت او تازه متوجه شده بود که عمران پسر خلیفه پاسخ داد :من نمی توانم،او من را به خوبی می شناسد اگر من را ببیند یقینا متوجه می شود و می گریزد

_او تو را از کجا می شناسد و گیرم که بشناسد چرا باید از تو بگریزد؟

_حواستان باشد صدایتان را بالا نبرید تا او صدای ما را نشنود ولی در خصوص سوالتان، شرح آن مفصل است برایتان خواهم گفت ولی اکنون زمانش نیست حال همین مقدار بدانید که او با دیدن من پا به فرار خواهد گذاشت.

ادامه دارد.

داستان فقیر امانتدار بخش 1

داستان اولم

داستان فقیر امانتدار بخش 3

داستان فقیر امانتدار بخش 2

داستان فقیر امانتدار بخش 5

داستان فقیر امانتدار بخش 4

داستان فقیر امانتدار بخش 7

، ,عبدالله ,انگشتر ,فیض ,انگشتری ,فضل ,را به ,او را ,این انگشتر ,آن را ,را که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی فرهنگ دهدشت مطالب اینترنتی فروشگاه اینترنتی 20 مطالب اینترنتی تربیت فرزندم 103443424 درس و مشق | انشا ,مثل نویسی و جواب فعالیت ها powerdars tehranservic فرشگرد